حرفایی که ناگفته ماند ................
نویسنده: سودا(88/4/4 :: 1:44 عصر)
راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی
هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم
راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی
عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم
سوختم باران بزن شاید تـو خاموشم کنـی شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی
آه باران من سراپای وجودم آتـش اســت پس بزن بـاران بزن شاید تـو خـاموشم کنی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:22434
بازدید امروز:1
بازدید دیروز:0
پیوندهای روزانه
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک
آرشیو