حرفایی که ناگفته ماند ................
نویسنده: سودا(88/1/13 :: 7:54 عصر)
این روزا خیلی حالم خوب نیست ، البته خودم خوبما ، حالم خوب نیست . شبا خوابم نمی بره با اینکه خیلی خسته ام . خلاصه اینکه خودم خوبم اما حالم خوب نیست .
مکن دوری ، خدا را ، از سر بالینم ، ای هــــــمدم
که من خود را نمی یابم چو شب های دگر امشب
" وحشی بافقی "
این روزا قلبم یه فرمی می تپه که با صداش می تونید عاشق بشید که هیچ سرخ پوستی هم برقصید ! اما به عکس ریه ی نازنینم دوست داره نفس نکشه . از این رو تصمیم گرفتم یه نمور ورزش کنم که قلب سالم در بدن سالم است !خلاصه همه ی اینا رو گفتم که بگم من رفتم کوه . البته نمی خواستم تنها برم و با یکی از دوستام که هر هفته می ره قرار گذاشتم ، منتها روز موعد نه یادم میومد ساعت چند قرار گذاشتم نه یادم میومد کدوم قسمت کوه قرار گذاشتم . هر روز که می گذره باحال تر از روز قبل می شم !
به راستی ، انسان رودی ست آلوده . دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:22466
بازدید امروز:5
بازدید دیروز:28
پیوندهای روزانه
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک
آرشیو