حرفایی که ناگفته ماند ................
نویسنده: سودا(88/1/13 :: 8:3 عصر)
در دل خسته ام چه می گذرد؟
این چه شوری است باز در سر من؟
باز، از جان من، چه می خواهند
برگ های سپید دفتر من؟
من به ویرانه های دل، چون بوم،
روزگاری است های و هو دارم.
ناله ای دردناک و روح گداز،
بر سر گور آرزو، دارم.
این خطوط سیاه سر درگم
دلمن، روح من، روان من است
آنچه از عشق او رقم زده ام
شیره جان ناتوان من است.
سوز آهم اثر نمی بخشد
دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم
کاهش جان خود نگاه کنم.
بس کنم این سیاه کاری، بس!
گرچه دل ناله می کند: ((بس نیست!))
برگ های سپید دفتر من،
از شما رو سیاه تر، کس نیست!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:22486
بازدید امروز:11
بازدید دیروز:4
پیوندهای روزانه
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک
آرشیو