حرفایی که ناگفته ماند ................
نویسنده: سودا(88/1/29 :: 3:47 عصر)
نویسنده: سودا(88/1/29 :: 3:45 عصر)
نویسنده: سودا(88/1/29 :: 3:40 عصر)
نویسنده: سودا(88/1/13 :: 8:3 عصر)
در دل خسته ام چه می گذرد؟
این چه شوری است باز در سر من؟
باز، از جان من، چه می خواهند
برگ های سپید دفتر من؟
من به ویرانه های دل، چون بوم،
روزگاری است های و هو دارم.
ناله ای دردناک و روح گداز،
بر سر گور آرزو، دارم.
این خطوط سیاه سر درگم
دلمن، روح من، روان من است
آنچه از عشق او رقم زده ام
شیره جان ناتوان من است.
سوز آهم اثر نمی بخشد
دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم
کاهش جان خود نگاه کنم.
بس کنم این سیاه کاری، بس!
گرچه دل ناله می کند: ((بس نیست!))
برگ های سپید دفتر من،
از شما رو سیاه تر، کس نیست!
نویسنده: سودا(88/1/13 :: 8:1 عصر)
امان از این دنیای مسخره که هر جور خودت رو باهاش سازگار میکنی آخرش اون باهات راه نمیاد.
آخه چه قدر!
آخه چه قدر سرکوفت و سرزنش...
هر طرفت رو که نگاه میکنی متوجه میشی که ای بابا! همه چیز برات تکراری شده، امروز این کار، فردا باز همون کار روز قبل تکرار میشه.
دیگه شدم سرگردون، واقعا نمیدونم باید چه کار کنم، گیج شدم، دلم میخواد هر روز بیام وبم رو آپ کنم از کارهای روزانه ام بگم ولی حیف که توانایی دل دادن به هیچ کاری رو ندارم.
امروز این کار رو انجام بده، باز فردا همون کار قبل رو انجام بده، همین طور ادامه داره تا ببینم کی تمام میشه حالا مشکلم اینجاست که این کارها کی تمام میشه.
فقط میدونم که اول و آخرش، غم و غصه و جزر...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:22454
بازدید امروز:21
بازدید دیروز:0
پیوندهای روزانه
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک
آرشیو