حرفایی که ناگفته ماند ................
نویسنده: سودا(88/1/13 :: 8:0 عصر)
چشم انتظارم نذار
تاریک و تارم نذار
بیشتر از این غصه رو
رو کوله بارم نذار
-------------------------------------------------------------------------
نویسنده: سودا(88/1/13 :: 7:54 عصر)
این روزا خیلی حالم خوب نیست ، البته خودم خوبما ، حالم خوب نیست . شبا خوابم نمی بره با اینکه خیلی خسته ام . خلاصه اینکه خودم خوبم اما حالم خوب نیست .
مکن دوری ، خدا را ، از سر بالینم ، ای هــــــمدم
که من خود را نمی یابم چو شب های دگر امشب
" وحشی بافقی "
این روزا قلبم یه فرمی می تپه که با صداش می تونید عاشق بشید که هیچ سرخ پوستی هم برقصید ! اما به عکس ریه ی نازنینم دوست داره نفس نکشه . از این رو تصمیم گرفتم یه نمور ورزش کنم که قلب سالم در بدن سالم است !خلاصه همه ی اینا رو گفتم که بگم من رفتم کوه . البته نمی خواستم تنها برم و با یکی از دوستام که هر هفته می ره قرار گذاشتم ، منتها روز موعد نه یادم میومد ساعت چند قرار گذاشتم نه یادم میومد کدوم قسمت کوه قرار گذاشتم . هر روز که می گذره باحال تر از روز قبل می شم !
به راستی ، انسان رودی ست آلوده . دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت
نویسنده: سودا(88/1/13 :: 7:51 عصر)
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند
در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد، بلکه چیزی است که خود می سازد
در ?? سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم، بلکه در این است که کاری را که انجام میدهیم را دوست داشته باشیم
در 45 سالگی آموختم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آنها واکنش نشان می دهد.
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن اوست
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز و تصمیمات بزرگ را با قلب باید گرفت.
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست، بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است
در ?? سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است و به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض اینکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.
نویسنده: سودا(88/1/13 :: 7:49 عصر)
?- خودمم نمی دونم چیه ...
?- همش خسته ام ...
?- اومدم یه چیزه دیگه بگم اما یادم نمیاد چی . خلاصه که همین .
نویسنده: سودا(88/1/13 :: 7:46 عصر)
همه چی یه طرف ، آدم از خودش خسته و دلگیر می شه یه طرف . چقدر اتفاق هایی می افته که آدم انتظارشو نداره ، چقدر اتفاق هایی نمی افته که آدم انتظارشو داره ! چقدر همه چی برعکسه ...
بارون که میومد پنجره رو باز کردم و دستمو بردم بیرون ، یه قطره هم رو دستم نچکید (!) اما من قطره قطره می چکیدم تا کِی ، کی بخواد دستشو بیاره و قطره قطره هامو بگیره یا از زیر قطره قطره هام رد شه ، بارون بودن خوبه .
بارون که میاد تموم می شه خیلی خوبه مثل وقتی که گریه می کنی و تموم می شه . خوش به حال ابر که قطره قطره تموم می شه . خوش به حال همه چیزهایی که تموم می شه .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
کل بازدید:22460
بازدید امروز:27
بازدید دیروز:0
پیوندهای روزانه
اوقات شرعی
درباره خودم
لوگوی خودم
لوگوی دوستان
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک
آرشیو